سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دعا می‌کنم بتوانی عزیز دلم.

دعا می‌کنم جسور باشی و شجاع و بلندپرواز و تلاش کنی، بیشتر از همیشه تلاش کنی و به دستاوردهای خارق‌العاده‌ای برسی.

دعا می‌کنم عزمت را برای رسیدن به بهترین‌ رویدادهای ممکن جزم کنی و جا نزنی.

که نه خستگی‌ها مانعی برای تو باشند، نه محدودیت‌ها، دلتنگی‌ها، قضاوت‌ها و نگاه‌ها.

دعا می‌کنم کم نیاوری هیچ‌گاه و به بن‌بست نرسی هیچ‌وقت.

دعا می‌کنم برنده‌ باشی که حتی اگر که زمین خوردی، هدفمندتر از قبل بلند شوی و قوی‌تر از همیشه ادامه بدهی و قله‌های بلندتری را نشانه بگیری. که تمام پرندگان، قبل از پرواز، زمین می‌خورند؛ اما خودشان را متعلق به آسمان می‌دانند، بال‌هاشان را باز می‌کنند، خورشید را نشانه می‌گیرند و این‌بار ماهرانه‌تر از قبل، پرواز می‌کنند.

ادامه بده عزیز دلم، جسور باش، آرزو کن، بخواه، تلاش کن و ایمان داشته‌باش که می‌رسی، روزی به تمام چیزی که عمیقا خواسته‌ای و برایش تلاش کرده‌ای، می‌رسی.   

 

?? نرگس صرافیان طوفان






تاریخ : چهارشنبه 04/3/28 | 4:56 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.

برای گشودن شهر، در نامه‌ای نوشت:

«آن‌که با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»

مردم دو دسته شدند:

عده‌ای جنگیدند، عده‌ای برای حفظ جان به دشمن پیوستند

چنگیز بار دیگر نوشت:

«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»

خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازه‌ها را گشودند.

اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:

«همه‌ی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.

پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟

 

گفت: «کسی که به خون خود خیانت می‌کند،

به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...

 

#ایران






تاریخ : چهارشنبه 04/3/28 | 4:49 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

چنگیزخان در نخستین یورش به ایران نتوانست بخارا را فتح کند.

برای گشودن شهر، در نامه‌ای نوشت:

«آن‌که با ما پیمان ببندد، در امان خواهد بود.»

مردم دو دسته شدند:

عده‌ای جنگیدند، عده‌ای برای حفظ جان به دشمن پیوستند

چنگیز بار دیگر نوشت:

«با همشهریانتان بجنگید؛ غنیمت و حکومت شهر مال شماست.»

خائنان، مدافعان را شکست دادند و دروازه‌ها را گشودند.

اما با ورود مغول، چنگیز فرمان داد:

«همه‌ی آنان که با ما صلح کردند، گردن زده شوند.

پرسیدند: «مگر با آنان پیمان نبستیم؟

 

گفت: «کسی که به خون خود خیانت می‌کند،

به بیگانه وفادار نخواهد ماند»...

 

#ایران






تاریخ : چهارشنبه 04/3/28 | 4:49 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

شبایی که سرده همیشه خوابای  عجیب می بینم.  

صبح با صدایی  شبیه شکستن استخوان های شهر بیدار شدم .

حسابی شال و کلاه کردم و زدم بیرون...

خیابون یک تیکه یخ شده بود ،شکستن یخ ها زیر چکمه هام خرت خرت صدا می داد.
دستامو چپوندم تو جیبای پالتوم و خودمو جمع کردم.

پیرمرد همسایه مون  که انگار مثل آدم برفی خشکش زده  بود، از پنجره نوه اش رو صدا میکرد" باباجون سرما می خوری ها!"

مثل بچه ی نوپا آروم قدم برمیداشتم مبادا کله پا بشم!

دستامو آوردم نزدیک دهانم، بخارش دستامو نوازش میداد...

چشم به بخار دودکش یک ساختمون افتاد و ذهنم گرم شد.

تو دلم گفتم "کاش شب یلدا امسال نعیمه هم پیشمون بود"






تاریخ : دوشنبه 03/9/26 | 1:26 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

 

یادش بخیر. وقتی خیلی بچه بودم مورچه که میدیدم ، سرمو میذاشتم روی زمین و سعی میکردم دنیا رو از نگاه یک مورچه ببینم،
یه تصویر ماکروی خیلی جالب داشتم از تقلای اون مورچه برای بلند کردن دونه ی برنج، حرکت پاهاش و مسیرش تا لونه اش ...

انگار زمان برام خیلی کند می گذشت ،
خیلی وقتا کنار پنجره روی زمین دراز میکشیدم و به ذرات غباری که زیر نور پنجره میرقصدن و حرکت کند پرده توری اتاق نگاه میکردم ،
اون وقتا حتی صدای نوزاش باد رو روی برگای میم حیاط، صدای سرفه ی خروس همسایه و حتی ناله یک گربه روی پشت بوم رو می شنیدم
 انگاراز تمام دنیا فارغ بودم...
انگار اون موقع ها خیلی بیشتراز الان می دیدم ، انگار خیلی بیشترمی شنیدم،
راستی چی شد که خودمو از یاد  بردم!؟   

 






تاریخ : سه شنبه 03/8/1 | 12:57 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

 

خیلی دلم برات تنگ شده

یادته نوجوون که بودیم ساعت ها با هم حرف می زدیم . همیشه وقت کم میاوردیم.
موقع خواب مامان هی نق میزد که شما دو تا چی به هم میگین؟ چرا هیچ موقع حرفاتون تموم نمیشه؟
نبودنت خیلی سخته خیلی...

 رد پات تو خاطره های قدیمی مثل نخ بادبادک منو میکشونه دنبال خودش...

آهنگ های قدیمی که با هم گوش میدادیم رو مدام گوش میدم و مثل اینکه بخوام یه بار دیگه اون روزا رو نفس بکشم ..
 چه تقلای سختیه ! مثل یک ماهی که تازه صید شده ،خودمو به زمین و آسمون میزنم.... نمیخوام نبودنت رو باور کنم .
 کاش اینا همه خواب بود . کاش از خواب بیدار میشدم و میدیدم که هستی .
 بعد خدا رو هزار مرتبه شکر می کردم که داریمت...
 که هنوزم میتونم برات تو یه قابلمه بزرگ ماکارونی درست کنم تا همه اش ته دیگ بشه و تو کیف کنی...

 هوای نبودنت خیلی سنگینه دارم خفه میشم ...

 






تاریخ : دوشنبه 03/7/30 | 1:26 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

بیا برویم خانه‌ی خودمان

هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ

بالش‌های کهنه‌ی این مسافرخانه است 

روی زمین می‌خوابیم

دفترِ ترانه‌های حافظ را

زیر سر خواهیم گذاشت،

صبح که از خوابِ فال و پیاله برمی‌خیزیم

خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه 

خواهد شد.

این همان مطلبی‌ست

که از سهمِ ساده‌ی همین زندگی

به ما خواهد رسید.

حالا دست از دوختن این دگمه‌های شکسته بردار،

برایت پیراهنِ خوش‌رنگِ قشنگی خریده‌ام،

وِل کن بیا برویم رو به نورِ چراغ بنشینیم

اینجا دعای روشن هیچ دختری !

برآورده نمی‌شود

به خدا خانه‌ی خودمان خوب است،

خانه‌ی خودمان خوب است ....

 

سیدعلی‌صالحی






تاریخ : سه شنبه 03/7/10 | 10:57 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

 

سلام حسن جان .
نمیدونم الان حالت چطوره ولی ممطمعنم خدا ارحم الراحمینه..
.امیدوارم روحت قرین رحمت و آرامشم باشه داداش ...
این چند ساله شرایط خیلی سختی رو تحمل کردیم ، ده سال هزار تا بغض رو قورت دادیم از درون شکستیم و داغون شدیم ولی دم نزدیم.
چه سناریو عجیبی بود! نمیدونم چه حکمتی داشت! همین که تو رفتی اسماعیل از راه رسید ، حالا اسماعیل از دنیا رفته و تورو پیدا کردیمم..
راستش این روزا دل تنگی داره خفه ام میکنه ، همه جا دنبالت گشتم و آخر تو بهشت رضا پیدات کردم!
خیلی بی وفایی کردی ، خیلی ...

 






تاریخ : شنبه 02/8/13 | 9:5 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

برای کسی که
میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که
نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند

مهم نیست
که چه “مدرکی” دارید
مهم اینه
که چه “درکی” دارید

مغزِ کوچک
و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند

کلماتی که
از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست

پس

وای بر جمعی
که لب را
بی تامل وا کنند

چرا که

کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ
نداشتن و زیادخرج کردن است!

پس نگذارید

زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند!!!

پروفسور سمیعی






تاریخ : شنبه 02/7/15 | 10:3 صبح | نویسنده : قاصدک | نظرات ()

روشنائی پیش میآید

و مرا در بر میگیرد

دنیا زیباست

و دستانم از اشتیاق سرشار

نگاه از درختان بر نمیگیرم

که سبزند و بار آرزو دارند

راه آفتاب از لابلای دیوارها میگذرد...

ناظم حکمت






تاریخ : دوشنبه 02/7/3 | 8:48 عصر | نویسنده : قاصدک | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.