یادش بخیر. وقتی خیلی بچه بودم مورچه که میدیدم ، سرمو میذاشتم روی زمین و سعی میکردم دنیا رو از نگاه یک مورچه ببینم،
یه تصویر ماکروی خیلی جالب داشتم از تقلای اون مورچه برای بلند کردن دونه ی برنج، حرکت پاهاش و مسیرش تا لونه اش ...
انگار زمان برام خیلی کند می گذشت ،
خیلی وقتا کنار پنجره روی زمین دراز میکشیدم و به ذرات غباری که زیر نور پنجره میرقصدن و حرکت کند پرده توری اتاق نگاه میکردم ،
اون وقتا حتی صدای نوزاش باد رو روی برگای میم حیاط، صدای سرفه ی خروس همسایه و حتی ناله یک گربه روی پشت بوم رو می شنیدم
انگاراز تمام دنیا فارغ بودم...
انگار اون موقع ها خیلی بیشتراز الان می دیدم ، انگار خیلی بیشترمی شنیدم،
راستی چی شد که خودمو از یاد بردم!؟
خیلی دلم برات تنگ شده
یادته نوجوون که بودیم ساعت ها با هم حرف می زدیم . همیشه وقت کم میاوردیم.
موقع خواب مامان هی نق میزد که شما دو تا چی به هم میگین؟ چرا هیچ موقع حرفاتون تموم نمیشه؟
نبودنت خیلی سخته خیلی...
رد پات تو خاطره های قدیمی مثل نخ بادبادک منو میکشونه دنبال خودش...
آهنگ های قدیمی که با هم گوش میدادیم رو مدام گوش میدم و مثل اینکه بخوام یه بار دیگه اون روزا رو نفس بکشم ..
چه تقلای سختیه ! مثل یک ماهی که تازه صید شده ،خودمو به زمین و آسمون میزنم.... نمیخوام نبودنت رو باور کنم .
کاش اینا همه خواب بود . کاش از خواب بیدار میشدم و میدیدم که هستی .
بعد خدا رو هزار مرتبه شکر می کردم که داریمت...
که هنوزم میتونم برات تو یه قابلمه بزرگ ماکارونی درست کنم تا همه اش ته دیگ بشه و تو کیف کنی...
هوای نبودنت خیلی سنگینه دارم خفه میشم ...
بیا برویم خانهی خودمان
هر چه باشد بهتر از بوی باد وُ
بالشهای کهنهی این مسافرخانه است
روی زمین میخوابیم
دفترِ ترانههای حافظ را
زیر سر خواهیم گذاشت،
صبح که از خوابِ فال و پیاله برمیخیزیم
خانه پُر از بوی می و عطرِ شکوفه
خواهد شد.
این همان مطلبیست
که از سهمِ سادهی همین زندگی
به ما خواهد رسید.
حالا دست از دوختن این دگمههای شکسته بردار،
برایت پیراهنِ خوشرنگِ قشنگی خریدهام،
وِل کن بیا برویم رو به نورِ چراغ بنشینیم
اینجا دعای روشن هیچ دختری !
برآورده نمیشود
به خدا خانهی خودمان خوب است،
خانهی خودمان خوب است ....
سیدعلیصالحی
سلام حسن جان .
نمیدونم الان حالت چطوره ولی ممطمعنم خدا ارحم الراحمینه..
.امیدوارم روحت قرین رحمت و آرامشم باشه داداش ...
این چند ساله شرایط خیلی سختی رو تحمل کردیم ، ده سال هزار تا بغض رو قورت دادیم از درون شکستیم و داغون شدیم ولی دم نزدیم.
چه سناریو عجیبی بود! نمیدونم چه حکمتی داشت! همین که تو رفتی اسماعیل از راه رسید ، حالا اسماعیل از دنیا رفته و تورو پیدا کردیمم..
راستش این روزا دل تنگی داره خفه ام میکنه ، همه جا دنبالت گشتم و آخر تو بهشت رضا پیدات کردم!
خیلی بی وفایی کردی ، خیلی ...
برای کسی که
میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست
و
برای کسی که
نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است
آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند
و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند
مهم نیست
که چه “مدرکی” دارید
مهم اینه
که چه “درکی” دارید
مغزِ کوچک
و دهانِ بزرگ
میلِ ترکیبیِ بالایی دارند
کلماتی که
از دهانِ شمابیرون می آید
ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست
پس
وای بر جمعی
که لب را
بی تامل وا کنند
چرا که
کم داشتن و زیاد گفتن
مثلِ
نداشتن و زیادخرج کردن است!
پس نگذارید
زبانِ شما
از افکارتان جلو بزند!!!
پروفسور سمیعی
روشنائی پیش میآید
و مرا در بر میگیرد
دنیا زیباست
و دستانم از اشتیاق سرشار
نگاه از درختان بر نمیگیرم
که سبزند و بار آرزو دارند
راه آفتاب از لابلای دیوارها میگذرد...
ناظم حکمت
نعیمه جانم سلام
شاید امروز سخت ترین روز زندگی ام را تجربه کردم!
هر روز دلم کوچک و کوچک تر میشود، آنچنان که با تقه ای فرو میریزم..
چه سخت است ، حقیقی ترین خواهر دنیا را مجازی داشته باشم!
تمام عمر را هم که با هم باشیم ، باز وقت رفتن هزاران حرف نگفته هست...
می دانم که خودخواهی بزرگیست که نرفتنت را بخواهم
پس پروانه وار با فراغبال بپر و باقی خودت را زندگی کن...
ریشه کن و گل بده
هرکجا که باشی من عطر حضورت را تا ته سرخواهم کشید
میدانم که جایی در قلبم همیشه از آن تو خواهد بود.
دوستدارت الهه
یک روز
من سکوت خواهم کرد،
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را
خواهی فهمید..
*حسین پناهی
بیهوده انتظاری بود
از قاصدک
خبری نیامد
اکنون دلبسته ام
به پرندگان مهاجر
آنان که غم فراق می دانند
شاید سالی بگذرد
و بیایند
نشانی از تو آورند...
حیدر ولی زاده
مامانو پیر کردی . زود تر بیا
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم...بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم? کجا بروم؟
سید علی صالحی